چقدرسخته برام که از این جا دل بکنم.آخه من به بچه ها عادت کردم.مگه میشه 3سال با بچه ها تو یک کلاس باشی بچه هایی که معصوم هستندو از آن ها جدابشی.نمی دونم ساله دیگه کجام ولی هر جا باشم دیگه این جا نمیمونم.چون بیتوته دیگه برام کافیه.3 سال در ممکانی که از خانه نزدیک 70 کیلومتر با جاده پرپیچ و خمش فاصله داره زندگی کردم.آدم وقتی بیتوته میکنه مجبوره از خیلی چیزها دست بکشه حتی نمیشه به دوره ها رفت.تواین 3 سال حتی 1 ساعت هم دوره نرفتم.
بااین وجود من عاشق بچه ها هستم و جدایی از آن ها برام خیلی سخته.خداکنه جابجایی پیدا کنم و به شهر بیام.امسال انتقالی هم به خاطر ششم خیلی سخته.
من تو این مدتی که تو ممکان بودم خیلی چیزها یادگرفتم:
*من عشق و محبت را از سنوبر یادگرفتم که چند بار در کلاس به اشتباه بابا صدام کرد.
*من توجه به همه را از مرشاد یادگرفتم که گفت:آقامعلم چرا دخترها که از ماشلوغ تر هستند را از پسرها بیش تر دوست داری.
*من علاقه را از سمیع یادگرفتم که با این که زیاد از دستش به خاطر اذیت کردن بچه ها و شلوغ کردن عصبانی میشدم و گاهی وقتانیز میزدمش روز آخر بهم گفت که منو خیلی دوست داره.
*من همت و تلاش را از حاج مجید یادگرفتم که با این که 60 سالش بود ولی از روزتاشب کار می کرد.
*من صبر و حوصله را از چوپانی یاد گرفتم که شب ها وروزها در هوای بارانی وسرد در کوه ها از گوسفندان مراقبت می کرد.
*من مهمان نوازی را از مردم روستا یاد گرفتم که همیشه به ما محبت می کردند وهمه چی برامون میاوردند.
و ........... .
امروز روز دوشنبه هست و آخرین روز مدرسه برای من .وقت خداحافظی فرا رسیده.تا حالا فکر کنم تا این اندازه گریه نکرده بودم. واای چقدر جدایی از این بچه ها سخته.
این وبلاگ هم دیگه به پایان خودش رسیده.3سال بود که این وبلاگ فعال بود و تقریبا هر ماه مطلبی روی وبلاگ قرار می گرفت.ولی از این روز دیگر ممکانی نیست که مطلبی بنویسم.شاید با یه وبلاگ دیگه و با یه مدرسه دیگه برگشتم.خدا می دونه چی میشه.اگه وبلا نویسی را دوباره شروع کردم حتما بهتون خبر می دم.